سوال:
یکی از درمانجویانم داستانی غمگین را دربارۀ گذشتهاش به من گفت؛ او گفت که برای نجات پیدا کردن از محیطی آزارگر مجبور شد تا نقش بازی کند و آدم متفاوتی بشود. من غم خود را با گفتن این جمله ابراز کردم: «برای تویی که آن زمانها آنقدر ترسیده بود شفقت زیادی دارم». درمانجو با گفتن این جمله واکنشی منفی نشان داد: «بله اما کودکان گرسنهای در آفریقا هستند. من یک مرد سفیدپوستم. نمیتوانم همدردی را قبول کنم». من خواستم با فشار پیش بروم و گفتم: «اما ما اینجاییم. تو راهت را به سمت من پیدا کردی چون این مشکل را داری که حس میکنی اصیل نیستی». او پاسخ داد: «اما من شغلی دار، سقفی بالای سرم دارم و سفیدپوستم. نمیخواهم شکایتی داشته باشم». من پاسخ دادم: «با این حال اینجا هستی». آیا در این مورد میتوانید مرا راهنمایی کنید؟